دلتنگی های شاه احساسات

ساخت وبلاگ
یه روز به خودت میای می‌بینی دیگه هیچ حرفی رو نمی‌تونی با کسی قسمت کنی...می‌بینی هیشکی زبونت رو نمی‌فهمه...می‌بینی خسته شدی از گشتن...باورت شده نیست؛اونی که عین تو دنیا رو ببینهو از حرفات همونی رو بفهمه که تو میخوای،نیست،وجود نداره،بدنیا نیومده یا قبل اینکه پیداش کنی مرده...اون روز دلت میخواد فقط تنها باشی...با کتابات،با آلبوم عکس‌های قدیمی،با گلدونات،با بالش خودت،با لپ‌تاپ قراضه کهنه خودت و دیگه خودت رو به‌روز نکنی...خودت رو جوون نگه نداری...دست برداری از تلاش...بشینی تو آفتاب پاهاتو دراز کنی...یه لیوان چایی رو با قند دارچینی هورت بکشیو بذاری آفتاب بتابه به پاهات،خستگی‌شونو بگیره...یادت بره با همین پاها چقدر دنبال یه "نیست" بزرگ گشتی...تا آخرش فهمیدی باید خم بشی تو خودت...با خودت خلوت کنی و همه جمعیت جهان رو ول کنی به امون خدا...‌راستش بزرگترین دروغ دنیا عشقه...عشق با اون تعریف مسخره که یکی پیدا میشهکه تو اونقدر میخوایش و اون اونقدر میخوادتکه تا آخر عمر می‌افتین تو مسابقه‌ی "هرکی بیشتر فدای اون‌یکی شد"...اما عشق این نیست...این دروغه...خیانته...نخودسیاهه...عشق اون لحظه‌ایه که فکر کنی آرومِ آرومیو هیچ حرفی برای گفتن به هیشکی نداری...فکر کنی جواب همه حرف‌هایی رو که قراره بزنی از قبل می‌دونی...فکر کنی هیشکی اندازه خودت به تو فکر نمی‌کنه...نگرانت نیست...دلش برات تنگ نمی‌شه...‌عشق همین لحظه‌ایه که میگی آره!من دیگه بزرگ شدم...دیگه گول نمی‌خورم و هیچی قشنگ‌تر از لذت بردن از تنهایی نیست...ما به دنیا اومدیم که بی‌وقفه عشق بورزیماما به خودمون و اون معشوق سیاه بی‌وزنی که همیشه پیش پای ما افتاده. عین ماست.هر کاری کنیم انجام میده و به وقتش دراز و کوتاه میشهولی هیچوقت ما رو رها نمی‌کنه...من دلتنگی های شاه احساسات...
ما را در سایت دلتنگی های شاه احساسات دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4gharibe64smsa بازدید : 59 تاريخ : جمعه 28 مهر 1402 ساعت: 13:17

یکی از سخت‌ترین و احتمالا سخیف‌ترین رفتارها شاید این باشدکه آدم هموطنش را توبیخ کند،تحقیر کند..بپرسد آخر چرا؟!با کدام عقل؟!میخواهم سخیف باشم!!هموطن!چرا؟!با کدام عقل؟!با چه بینشی؟به امید رسیدن به چه؟!هموطن کجای عزت‌نفست درد می‌کندکه خودت را به درد و دیوار می‌کوبیبرای دیدن دیگری از فاصله‌ای نزدیک‌تر؟!هموطن چقدر دوری از موفقیت،چقدر پرتی از پیروزی،چقدر دوری از افتخار،که تو را رسانده به کسب افتخار، "من رونالدو رو دیدم!به خدا! خودِ خودم خودِ خودشو دیدم!"دیدی که چه؟!چه بشود؟!هموطن!چقدر یک ایران را،یک ایرانی را حاشیه‌ای،حقیر،زیردستو نخودی دنیا دیدی که برود بزند به کوه و بیابان،برود در بشکند،برود توی مسیر اتوبوس که..هموطن!گناهت به جا...گناهت به گردن خودت که به تعدادی که رفتید رونالدو را ببینید،تعدادی چندین برابری نرفتندو حرصش را خوردنداما می‌خواهم یک چیز را بگویم تا بدانی من روبروی تو نیستمو اتفاقا با تو درد مشترک دارم...تو نتیجه‌ی مکانیزم تحقیر عمومی‌ای هستیکه سال‌هاست در این مملکت عزت‌نفسو حقوق اولیه‌ی افراد را نشانه گرفته؛تو نتیجه‌ی همان تحقیری هستیکه نماینده‌ی مملکتت را وا داشتبا موگرینی سلفی بگیرد "دو تایی! حالا دسته‌جمعی، حالا از این زاویه!"تو نتیجه‌ی همان پروژه‌‌ای هستیکه آگاهانه و عامدانه هر کدام از ما را یا منزوی کرد،یا کوچیده و خانه‌به‌خانه کرد...و از هر دریچه‌ای که نگاه کنی من،منِ ایرانی این را حق "ایرااان" نمی‌دانم..این درد دارد!!!gharibe64sms.blogfa.com دلتنگی های شاه احساسات...
ما را در سایت دلتنگی های شاه احساسات دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4gharibe64smsa بازدید : 87 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1402 ساعت: 20:05

هلث‌لاین به‌تازگی اعلام کرده هر فرد بالغدر هر شبانه روز به ۴ بار بغل برای زنده ماندن،۸ بار بغل برای ادامه دادن راهو ۱۲ بار بغل برای رشد و پیشرفت احتیاج دارد...خب نگاه کنیم به خودمان...به همین روزی که تا الان بیست‌و‌سه ساعت و اندی از آن گذشته...امروز کسی ما را در آغوش گرفته؟!گرمای تنی را حس کرده‌ایم؟!حتی یک بار؟!راستش آدمی غریزه داره،دل دارد،دلش پر دارد برای پرپر زدن،تنش جان دارد برای کندن،خودش یک چیزهایی می‌بیند یک چیزهایی بهش می‌گویند،یک چیزهایی را احساس می‌کند و یک چیزهایی هم به اختیار هورمون‌هاست...همچین هم نیاز نیست هلث‌لاین بگوید تا بفهمیم چقدر دربدر آغوش گرمیم...ما از آن گریه نخست وقت بریدن نافتا همین حالا که این سطور نگاشته و خوانده می‌شوددنبال گرمای آغوشی امنیم...برایش چشم‌ می‌گردانیم،دنبالش هستیم،توی هوا بویش می‌کنیم،مثل هاجر که تشنه افتاده باشد به سعی صفا و مروه،دنبالش دویده‌ایم یک عمر...دنبال آغوشی که ما را زنده نگاه دارد،وادارمان کند ادامه بدهیم دویدن در این چرخ جرار را و رشد کنیم،ببالیم و بزرگ شویم و آخ از این تمنا...از این خواستن...از این حسرت یک آغوش...ما را به چه کارها که وا نداشت...ما بر سر یار اشتباهی گل می‌فشاندیمدر حالی که همان دقیقه او در حال تکه‌پاره کردن دل ما بود...ما برای یار اشتباهی جان دادیم در حالی که او مشغول نوردیدن ما بود...ما برای آدم اشتباهی خانه ساختیم در حالی که او در کار رمباندن خان‌و‌مان ما بود...ما بارها و بارها خیال کردیم برد کرده‌ایمبا این یاری که جسته‌ایمبا این آغوش که بوی میوه درخت کاج و جنگل باران خورده می‌دهد،اما واقعیتش ما باخته بودیم...بردی که به سکه ای سیاه نمی‌ارزید...ما همان پادشاهی بودیم که بر تخت شاهی نشسته بوددر حالی که جگر دلتنگی های شاه احساسات...
ما را در سایت دلتنگی های شاه احساسات دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4gharibe64smsa بازدید : 86 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1402 ساعت: 20:05